از انتظار تا وصال:

روایت دردها و امیدهای همسر آزاده دفاع مقدس/ معصومه حیدری از سه سال چشم انتظاری می‌گوید

این گفت‌وگو سفری به دل یکی از روایت‌های پرشور دوران دفاع مقدس است؛ داستانی از چشم‌انتظاری، عشق، ایمان و مبارزه با دردها. از لحظات ناامیدی تا امید، از شکنجه‌های اسارت تا لبخند به فرزندان، این روایت نمایانگر فداکاری‌هایی است که تاریخ هیچ‌گاه نباید فراموش کند.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «راه بوشهر»؛ معصومه حیدری، همسر آزاده و جانباز عبدالحسین زارع، در گفت‌وگویی صمیمی از سه سال و سه ماه چشم‌انتظاری برای بازگشت همسرش و چالش‌های این دوران سخن می‌گوید. این روایت، داستانی از عشق، ایثار و مقاومت در دل تاریخ دفاع مقدس است.

 

«وَاصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ» (انفال: ۴۶)؛ صبر، کلید گشایش درهای بسته است و خداوند همراه کسانی است که در سخت‌ترین لحظات زندگی، امیدشان را از دست نمی‌دهند.

روایت زندگی آزادگان و خانواده‌هایشان، بخشی از تاریخ شفاهی و هویت ملی ماست که باید در هر زمان بازگو شود. این گفت‌وگو فرصتی است برای تأمل بر ایثار و فداکاری‌هایی که پایه‌های امنیت و آرامش امروز ما را بنا نهاده‌اند. داستان زندگی معصومه حیدری و عبدالحسین زارع، حکایتی از صبر و امید است؛ حکایتی که نشان می‌دهد چگونه عشق و ایمان می‌تواند بر دردها و رنج‌ها غلبه کند

 

خانم حیدری،می‌توانید کمی از خودتان و همسرتان بگویید؟

 

سلام. من معصومه حیدری هستم و همسر آزاده و جانباز عبدالحسین زارع. خودم  متولد ۱۳۵۱ و همسرم ۱۳۴۸ و ساکن بوشهر. همسرم به مدت سه سال و سه ماه مفقودالاثر بودند و در آن زمان هیچ اطلاعی از ایشان نداشتم. ایشان هم متولد

 

واقعاً شرایط سختی بوده است. می‌توانید بگویید که آقای زارع چه زمانی و چگونه به جبهه اعزام شدند؟

 

بله، آقای زارع دانشجوی دانشگاه اصفهان بودند و در حال تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد الکترونیک بودند. ایشان از طرف دانشگاه به عنوان بسیجی در دو یا سه مرحله به جبهه اعزام شدند.

 

در زمان مفقود شدن ایشان، چه اقداماتی انجام دادید تا خبری از ایشان به دست آورید؟

 

در آن زمان، ما از طریق صلیب سرخ و هلال احمر خیلی پیگیر بودیم. پدرم هم مسئول بنیاد شهید بوشهر بودند و تلاش زیادی کردند تا خبری از ایشان به دست بیاوریم. اما متاسفانه هیچ خبری از ایشان نبود تا زمانی که برگشتند به ایران.

 

بعد از بازگشت آقای زارع، چه اتفاقی افتاد؟

 

زمانی که آزادگان به کشور برگشتند، ما به همراه پدرشوهرم به شهرهای مختلف می‌رفتیم، حتی تهران و مشهد، و از کسانی که  آزاد شده‌اند، پرس‌وجو می‌کردیم که شاید اطلاعی از ایشان داشته باشند. اما متاسفانه هیچ خبری از ایشان نبود و می‌گفتند که ما در دوران اسارت ایشان را ندیدیم.

 

خانم حیدری، آیا خاطره‌ای خاص از دوران مفقود شدن همسرتان دارید که بخواهید با ما به اشتراک بگذارید؟

 

بله، یک خاطره بسیار جالب و احساسی دارم که همیشه در ذهنم باقی مانده است. پدرشوهرم، خدا رحمتش کند، یک ساعتی داشت که متعلق به همسرم بود. زمانی که همسرم از دانشگاه به خانه برگشتند، وسایلشان را آوردند و آن ساعت هم در میان آن‌ها بود.

این ساعت به طور مداوم کار می‌کرد و هیچ وقت از کار نیفتاد. پدرشوهرم همیشه می‌گفت: “یقین دارم این ساعت تا زمانی که کار می‌کند، پسرم زنده است و یک روزی بالاخره پیدا می‌شود.” هر روز نگاهی به ساعت می‌کرد و می‌دید که آیا هنوز کار می‌کند یا از کار افتاده است.

 

واقعاً این یک نشانه زیبا و امیدبخش بود. آیا این احساس امید به شما و خانواده‌تان کمک می‌کرد؟

 

بله، دقیقاً. این ساعت برای ما نماد امید و زنده بودن همسرم بود. هر بار که به آن نگاه می‌کردیم، یادآوری می‌شدیم که هنوز امیدی وجود دارد و باید به جستجوی او ادامه دهیم

 

 

خانم حیدری، بعد از بازگشت همسرتان به ایران چه اتفاقاتی افتاد؟

 

زمانی که همسرم به ایران برگشتند، در تهران سه روز قرنطینه بودند. در این مدت، هلال احمر به ما زنگ زد و اطلاع داد که ایشان زنده هستند و وارد کشور شده‌اند. ما خیلی خوشحال شدیم!

 

چه احساسی داشتید وقتی این خبر را شنیدید؟

 

من آن روز خیلی هیجان‌زده شدم. به قدری خوشحال بودم که خودم گوشی تلفن را برداشتم تا به پدرم این خبر را بدهم. همسرم پسر عموی من بودند و آن‌ها هیچ دسترسی به خانواده نداشتند. بنابراین می‌خواستند از طریق پدرم این خبر را به خانواده برسانند.

 

چه احساسی داشتید وقتی خبر زنده بودن همسرتان را به شما گفتند؟

 

وقتی به من گفتند که آقای زارع زنده هستند و الان در تهران هستند، واقعاً خوشحال شدم. اما بعد از آن، یک حالت شک و حیرت به من دست داد. تا دو یا سه روز نتوانستم این خبر را به کسی بگویم و فقط گریه می‌کردم از خوشحالی.

 

چطور توانستید این خبر را به خانواده‌تان برسانید؟

 

بعد از چند روز، حالم بهتر شد و یادم می‌آید که روی کاغذ نوشتم که مادرم و پدرم تماس گرفته شده و چنین خبری را داده‌اند. بعد از سه روز، توانستم صحبت کنم و این پیغام را به خانواده برسانم.

 

 

  دوران مفقود شدن همسرتان برای شما و خانواده‌تان چگونه گذشت؟

واقعاً این سه سال برای ما بسیار سخت گذشت. همواره امیدوار بودیم که همسرم برگردد، اما هیچ سراغی از ایشان نداشتیم. نه قبری بود و نه نشانی. ما مراسم‌هایی هم برگزار کرده بودیم، اما در واقع هیچ خبری از ایشان نداشتیم و این دوران برای ما بسیار دشوار بود.

 

در این مدت چه اقداماتی انجام دادید تا به امید و آرامش برسید؟

 

من چندین بار به امام رضا(ع) متوسل شدم و از ایشان خواستم که خبری از همسرم به ما بدهند. یک شب، شب جمعه بود که از گلزار شهدا برگشتم و با حالتی ناراحت دعای کمیل را خواندم. از امام رضا خواستم که امشب نشانی از همسرم به ما بدهند.

در عالم خواب دیدم که همسرم در یک جای تنگ و شکنجه‌آور هستند. او گفت که ما در جایی هستیم که هیچ کس به ما دسترسی ندارد و زیر نظر صلیب سرخ نیستیم. معلوم نیست که آیا زنده خواهیم ماند یا نه، چون هر روز یکی از آنجا شهید می‌شد.

 

چه احساسی داشتید وقتی این خواب را دیدید؟

 

در خواب همسرم گفت که ما به امید اینکه فرجی بشود و بتوانیم به ایران برگردیم، زنده‌ایم و به همین امید زندگی می‌کنیم. او گفت که این شکنجه‌ها را تحمل می‌کنیم. این خواب برای من بسیار تأثیرگذار بود و به من امید داد.

 

خانم حیدری، بعد از آن خواب، چه احساسی داشتید و چگونه با آن کنار آمدید؟

 

خواب دیدن همسرم برای من بسیار تأثیرگذار بود، اما چون خواب بود، نمی‌توانستم با یقین به همه بگویم که ایشان زنده هستند. با این حال، مرتب خوابشان را می‌دیدم و در خواب درخواست کمک می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند: “دعا کنید که کسی از ما خبردار شود و بالاخره نشانی از ما بیاید تا بتوانیم زیر نظر صلیب سرخ برویم و یک روز به ایران برگردیم.”

 

_این درخواست کمک چقدر بر شما تأثیر گذاشت؟

 

این درخواست‌ها به من امید می‌داد و به من یادآوری می‌کرد که باید به جستجوی همسرم ادامه دهم. هر بار که خوابشان را می‌دیدم، احساس می‌کردم که باید بیشتر دعا کنم و تلاش کنم تا صدای آن‌ها به گوش دیگران برسد.

بعد از بازگشت همسرتان به ایران، چه اتفاقاتی برای شما و خانواده‌تان افتاد؟

 

بعد از اینکه آزادگان به کشور برگشتند، ما چند ماه بعد ازدواج کردیم. برای مشورت به دکتر رفتیم به خاطر مشکلات جسمی که همسرم داشتند. ایشان کمردرد شدید و مشکلاتی در کمر، گوش و پاها داشتند. به خاطر شکنجه‌هایی که در دوران اسارت متحمل شده بودند، همیشه با درد دست و پنجه نرم می‌کردند.

پزشک به ما گفت که شما نمی‌توانید ازدواج کنید و هیچ وقت بچه‌دار نخواهید شد. یادم می‌آید بعد از اینکه از دکتر بیرون آمدیم، به همسرم گفتم: “خدا بچه را می‌دهد. اگر خدا صلاح بداند، به ما بچه می‌دهد و اگر هم صلاح نبیند، ناشکر نیستیم. راه‌های زیادی وجود دارد، می‌توانیم از پرورشگاه بچه بیاوریم.”

 

با وجود این شرایط، شما تصمیم به ازدواج گرفتید؟

 

بله، با وجود همه این مشکلات و اینکه دکتر هم این را گفت، من همیشه عاشق همسرم بودم و منتظر بودم که روزی برگردد. ۲۷ رجب سال ۱۳۶۹  ازدواج کردیم  آن زمان من ۱۹ سال و همسرم ۲۲ سال داشتند. خدا به ما سه فرزند عطا کرد. دو دختر و یک پسر داریم.

دختر بزرگم کارشناسی ارشد کامپیوتر دارد و دختر دومم، فاطمه، پزشک عمومی است. پسرم هم الان سال یازدهم است. خدا را شکر که همه سالم و صحیح هستند و هیچ مشکلی هم ندارند.

 

خانم حیدری، به نظر می‌رسد همسر شما در زندگی خانوادگی و اجتماعی بسیار فعال بودند. می‌توانید کمی درباره نقش ایشان در زندگی فرزندان‌تان بگویید.

 

بله، همسرم همیشه با بچه‌ها دوست و رفیق بودند. در زمینه درسی خیلی کمک حال آن‌ها بودند و واقعاً نابغه‌ای در این زمینه بودند. حتی دوستان بچه‌ها هم برای کمک به ایشان مراجعه می‌کردند. مدیر مدرسه هم از ایشان می‌خواست که در زمینه ریاضی و زبان همکاری کنند و همواره با مدرسه بچه‌ها همکاری می‌کردند.

در برنامه‌های آزادگان، مثل دیدار با امام جمعه یا مسئولین، همسرم همیشه حاضر نبود که خود را زیاد نشان دهد. او معمولاً در گوشه‌ای می‌نشست و نمی‌خواست که جلو دوربین باشد.

 

درباره فعالیت‌های ایشان در صدا و سیما چه می‌توانید بگویید؟

 

همسرم سال‌ها در صدا و سیما خدمت کردند و مدیر فرستنده‌های رادیویی بودند و بعد از آن مدیر حراست صدا و سیما شدند. اما در این دوران هیچ وقت اجازه ندادند که با ایشان مصاحبه‌ای انجام شود. صدا و سیما همواره از ایشان می‌خواست که در سالروز آزادگان به عنوان گزارشگر حضور داشته باشند، اما او ترجیح می‌داد که دیگران را معرفی کند.

 

آیا ایشان مصاحبه‌ای انجام دادند؟

 

بله، در سال‌های آخر، یکی دو مصاحبه با ایشان انجام شد. حالشان زیاد خوب نبود، اما دوستان و همکاران اصرار کردند و به همین دلیل دو یا سه مصاحبه از ایشان گرفتم.

 

 

خانم حیدری، به نظر می‌رسد که همسر شما در دوران بیماری نیز روحیه‌ای بسیار قوی داشتند. می‌توانید کمی درباره بیماری ایشان و چالش‌هایی که با آن مواجه بودید، بگویید؟

 

بله، بیماری همسرم عود کرده بود و تبدیل به سرطان شده بود. ما هر دو هفته یک بار به تهران می‌رفتیم و شیمی‌درمانی انجام می‌دادیم. این دوران واقعاً سختی بود و حدود پنج یا شش سال مرتب به این سفرها ادامه دادیم. بچه‌ها را می‌گذاشتیم خانه کسی و همیشه همراه همسرم بودم.

در بیمارستان، دردش بسیار زیاد بود. هر چه آمپول و دارو مسکن می‌زدند، هیچ کدام دردش را آرام نمی‌کرد. او همیشه ماسک به صورت داشت و از طریق ماسک نفس می‌کشید. یک روز یکی از پرستارها به او گفت: “شما چرا رفتید؟ چرا با زندگی خودتان این‌طور کردید؟ اگر نمی‌رفتید، راحت‌تر زندگی می‌کردید و اینقدر زجر نمی‌کشیدید.”

 

همسر شما چه پاسخی دادند؟

 

همسرم با وجود تمام درد و رنجی که می‌کشید، گفت: “من پشیمان نیستم. آن زمان به عشق رهبرم و به عشق مملکتم رفتم و گوش به فرمان رهبرم بودم. الان هم هر زمان بشود، با همین حال حاضرم بروم برای دفاع از مملکت و کشورم بجنگم.”

یکی از پرستاران واقعاً تعجب کرده بود و گفت: “عجب ایمانی دارد! عجب صبری دارد با این دردهایی که می‌کشد.” او می‌گفت که ما خسته شده‌ایم از زدن مسکن، اما همسرم هنوز حاضره برود برای دفاع از مملکت.

همسرم خودشان هم می‌خندیدند و می‌گفتند: “ما خودمان که اینقدر سختی کشیدیم و این شکنجه‌ها را تحمل کردیم، الان خودمان هم باور نمی‌کنیم چه برسه به اینکه خانواده‌ها و جامعه بخواهند زجرهایی را که به ما دادند، باور کنند.”

 

آیا همسر شما و دیگر آزادگان درباره دوران اسارت خود صحبت می‌کردند؟

 

بله، ما مرتب از آن‌ها می‌خواستیم که در مورد اسارت خاطراتشان را تعریف کنند. بچه‌های آزادگان که دور هم جمع می‌شدند، در خانه ما مجلس داشتیم و حدود ده یا دوازده نفر از آزادگان دور هم بودند. این جلسات همیشه پر از خاطرات و احساسات بود.

همسرم و دیگر جوانان در اسارت شکنجه‌های وحشتناکی را تجربه کردند. آن‌ها بین شانزده تا بیست سال سن داشتند و مرتب تحت فشار بودند. می‌گفتند که دشمن زن‌های خارجی را به صورت لخت وارد اردوگاه می‌کرد تا بچه‌های رزمنده دچار گناه شوند. اما بچه‌ها با وجود اینکه در دست دشمن بودند، چشم‌هایشان را نمی‌گشودند و خود را به گناه آلوده نمی‌کردند.

بعثیها با سیخ داغ به چشم بچه‌ها حمله می‌کردند و زنده زنده چشم‌هایشان را از کاسه درمی‌آوردند. خیلی از دوستان همسرم به همین طریق شهید و شکنجه شدند. هر روز برنامه زدن کابل و سیم داشتند و چون این‌ها مفقود بودند و هیچ اطلاعی از آن‌ها نبود، شکنجه‌های وحشتناکی را تحمل می‌کردند.

یکی از خاطراتی که همسرم همیشه برای ما تعریف می‌کرد، مربوط به زمانی بود که به اسارت دشمن درآمدند. او می‌گفت که آنها را دو به دو، با دست و پاهای بسته، به ماشین سوار می‌کردند و به اردوگاه در عراق می‌بردند.

 

او می‌گفت که در حین حرکت به سمت اردوگاه، آنها را از شهر کربلا عبور می‌دادند و با چشم‌های بسته و دست‌های بسته در ماشین بودند. مردم به سمت آنها سنگ و چوب پرتاب می‌کردند. او همچنین می‌گفت که گاهی اوقات صدای گریه برخی خانم‌ها را می‌شنیدند که به حال آنها گریه می‌کردند و ناراحت بودند که این بلاها بر سر آنها می‌آید.

 

او همیشه به ما می‌گفت که با وجود تمام سختی‌ها، ایمان و امیدش را از دست نمی‌داد. او به یاد شهدا و آزادگان بود و این موضوع به او قوت قلب می‌داد.

 

همسر شما بعد از بازگشت به خانه چه وضعیتی داشتند؟

 

همسرم تا زمانی که زنده بودند، جای زخم‌های کمرشان خون می‌آمد. هر بار که حمام می‌رفت و لباس عوض می‌کرد، من لباس‌های خونی را می‌دیدم. این زخم‌ها همیشه یادآور آن دوران سخت برای او بود.

 

همسر شما با ایمان و تقوای بالایی که داشتند، در دوران اسارت نیز روحیه‌ای مثبت داشتند. آیا می‌توانید درباره این ویژگی‌های ایشان بیشتر بگویید؟

 

همسرم هیچ وقت ناشکر نبودند. همیشه شکر خدا را به جا می‌آوردند و دوران اسارت را لطفی از طرف خدا می‌دانستند. او می‌گفت که خدا خواسته ما را به جایی برساند و هیچ وقت احساس نمی‌کرد که این دوره عمرش تباه شده است. همواره می‌گفت که این خواست خدا بود که ما هدایت شویم و در این سن جوانی، این دوره برای ما پیش بیاید.

 

شما چه چیزهایی از ایشان یاد گرفتید؟

 

من از همسرم خیلی چیزها یاد گرفتم؛ مهربانی، صداقت، ایمان و تقوا. واقعاً مدیون ایشان هستم. در زندگی، هر جا که به موفقیتی رسیدم، به برکت زندگی با این جانباز آزاده بود که کنار هم داشتیم.

 

حالا بعد از گذشت ده سال از فوت ایشان، چه احساسی دارید؟

 

هنوز بعد از ده سال که ایشان فوت کردند، حضورشان را در خانه حس می‌کنم. هیچ وقت جای ایشان خالی نیست. در هر زمینه، هر برنامه‌ای و هر کاری که بخواهیم انجام دهیم، همیشه حس می‌کنم که کنارم هستند و هنوز با هم زندگی می‌کنیم.

خانم حیدی، لطفاً نظرتان را درباره ادامه‌دهنده راه شهدا و جانبازان بفرمایید.

 

ان‌شاءالله که همه ما بتوانیم ادامه‌دهنده راه شهدا، آزادگان و جانبازان باشیم. همان‌طور که این عزیزان در دوران زندگی‌شان با ولایت بودند و پشت رهبر را خالی نکردند، ما نیز باید گوش به فرمان رهبرمان، آقای خامنه‌ای، باشیم و او را تنها نگذاریم.

 

شما به نقش آزادگان اشاره کردید. چه نظری درباره آنها دارید؟

 

آزادگان ذخایر انقلاب هستند و به گفته رهبران، اینها نعمت‌های الهی هستند که از طرف خداوند به ما داده شده‌اند. متاسفانه جامعه به قدر این عزیزان و این نعمت‌ها توجه نمی‌کند و زمانی که از دست می‌روند، آن موقع می‌خواهند در موردشان تحقیق کنند. اما تا زمانی که این عزیزان در کنار ما هستند، باید از آنها استفاده کنیم و تنهاشان نگذاریم.

 

این نکته بسیار مهمی است. به نظر شما، چه اقداماتی می‌توان انجام داد تا جامعه بیشتر به این موضوع توجه کند؟

 

باید فرهنگ‌سازی کنیم و مردم را نسبت به ارزش و اهمیت آزادگان و جانبازان آگاه کنیم. این عزیزان باید در جامعه مورد احترام و توجه قرار بگیرند_خانم حیدی، می‌خواهیم از شما درباره خاطرات همسرتان در دوران اسارت بپرسیم.

 

خانم حیدی، می‌خواهیم از شما درباره احساساتتان در روزهای آخر همسرتان بپرسیم.

سال ۱۳۹۳، زمانی که همسرم در حال جدایی از دنیا بود، من واقعاً از خدا خواستم که هرچه خیر برای زندگی‌ام رقم بزند. یک ساعت بعد، واقعاً دیگر تمام کرد و می‌دانستم که زجری که او می‌کشد، غیرقابل تحمل است. او مرتب خواهش می‌کرد که من هم دل بکنم تا او راحت‌تر برود.

 

می‌گفت که مشکلش ماندن در این دنیا به خاطر این است که من هنوز دل از او نکندم. در نگاهش و زندگی‌اش مشخص بود که اصلاً این دنیایی نیست و آدمی نیست که برای این دنیا باشد. واقعاً خیلی مانده که ما بتوانیم آنها را بشناسیم.

سری آخر که همسرم در بیمارستان ایران مر تهران بستری شد، وضعیتش خیلی وخیم بود و او به شدت اذیت می‌شد. مدت طولانی در بیمارستان بودیم و بچه‌ها در بوشهر بودند. من در تهران همراهش بودم و از او مراقبت می‌کردم.

 

بچه‌ها دلتنگ شده بودند و زنگ می‌زدند. دخترم می‌گفت: “بذار کنار گوش بابا، صدای بابا رو بشنویم.” وقتی به او می‌گفتم که بچه‌ها هستند و صدای آنها را می‌شنید، رو برمی‌گرداند و هیچ تمایلی نداشت که صدای بچه‌ها را بشنود. بعد از قطع تلفن، خیلی ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: “بچه‌ها دلتنگند، بذار یه صدایی از شما بشنوه.” اما او با سختی جواب می‌داد و می‌گفت: “از بچه‌ها دل بریدم، نمی‌خوام دوباره وصل بشه.”

 

روزهای آخر، او مرتب ماسک را پایین می‌کشید و می‌گفت: “از من دل بکن، من از همه چی تو این دنیا دل بریدم.” این جمله یک هفته من را از نظر روحی داغون می‌کرد. او می‌گفت: “تو به خاطر خودت منو می‌خوای. اگه منو دوست داری، ازم دل بکن.”

 

من شروع کردم به دعا کردن و به امام رضا (ع) گفتم: “خدایا، راضی هستم به رضایت آنچه که شما صلاح زندگی ما می‌بینید. همون برای من کافیه.” و در آن لحظه، خودم از همه چیز دل کندم و گفتم: “خدایا، هرچه شما برای ما صلاح می‌بینید، همونو رقم بزن.”

 

ان‌شاءالله که بتوانیم شرمنده‌شان نشویم و ادامه‌دهنده راه شهدا باشیم. در زندگی، باید کاری نکنیم که شرمنده شهدا باشیم. با تربیت صحیح فرزندانمان و به قولی تربیت درست آنها، می‌توانیم ادامه‌دهنده راهشان باشیم. همان‌طور که آنها دوست داشتند بچه‌هایشان بزرگ شوند، ما هم باید نوکری کنیم و هیچ‌وقت شرمنده‌شان نشویم.

 

از خانم معصومه حیدری سپاسگزاریم که با صداقت و مهربانی، خاطرات پرشور زندگی خود را با ما به اشتراک گذاشتند. روایت ایشان یادآور فداکاری‌های آزادگان و خانواده‌هایشان است؛ فداکاری‌هایی که هرگز نباید فراموش شوند. امید است این گفت‌وگو الهام‌بخش همه ما برای ادامه راه شهدا و جانبازان باشد.

 

ممنون از شما. امیدوارم که این گفتگو به یادآوری فداکاری‌های این عزیزان کمک کند و همه ما را به ادامه راه آنها ترغیب کند.

 

پایان پیام/